نمیدانم یادت از جانم چه میخواهد گاه آویزان بغضم میشود و با نفرت گلویم را می آزارد و گاه با نوازش آرامم میکند..خسته ام از تمام یادت.. 

خسته ام  

      یادت راپس بگیر.. 

 

 

 

 

                                                                                     ن اشک دلتنگی 

 

 

 

 

باران که میزند خیالم از تو راحت است

میدانم به یادمی

میدانم آن تخته سنگ تکراری یادت می آید

آن اشکهای پنهانی فراموشت نمیشود

آن نامه ی زرد

عکس یادگاری 

....

باران که میزند

خواب  و خیالم میشوی  

...

امروز

پای همان درخت همیشگی

ابر نیست

باران نیست

لیک.. 

همه ی لحظه هایم خیال توست.... 

 

 

  

ا اشک دلتنگی

خدایا

آمده ام برایت از زخمهای زمانه بگویم

از آنها که بال و پر کودکی ام را شکستند

از آنها که برایم فصل زهر میسازند

و تقویم زندگی ام را خاکستری میکنند

تو میدانی سکوتت بهترین نوازش است

خدایا

تو میدانی

من از نامهربانی آدمکهایی به شکوه آمده ام که

که برایم تقویمی ساخته اند

از شب و روزهای سیاه

خدایا

تعریفی از بود و نبودشان نمیدانم

اما خوب میدانم که تو عکس بی رحمیشان را در قاب زندگی ام به تصویر کشیده ای

پشت سر میگذارم تمام الفبای خاطره ها را

اما

در پس هیچکدام رنگی از دلخوشی نیست

خدایا

نه پای گریز دارم

و نه جان ماندن

به حضور یک ناجی محتاجم

تا چشم برهم گذارم و فراموش کنم

که اینجا تنهای تنهایم

خدایا

جوانی ام را به مرگ میفروشم

چند میخری؟

 

ن اشک دلتنگی

          

 

غروب که میشود دلم برای آنروزها تنگ است آنروزها که دل به کینه نمی سپردی ! همانروزها که معصومیت قلبت برایم تازگی داشت . تمام قدمهای تا تو رسیدن را که میشمردم ، نفس کشیدن در هوای تب کرده ی غربت آسوده میشد به توکه میرسیدم فقط نگاه بود و نگاه ! نگاهت ساده بود و هست اما دیگر در انتظار من نیست!!

آنروزها که دلتنگیهایم قیمت داشت ، آنروزها که برای دیدنت بهانه فراوان بود تمام دلخوشیه من بود ... 

آنروزها گذشت ،،، زودتر از آنکه عبورش را در زیر پوست زمان احساس کنم و امروز ردپای خاطره هایی ، خاطرم را نقاشی کرده که گاهگاهی دلتنگشان میشوم  

کاش هنوز لحظه های باتو بودن مثل همانروزها مرموز بود 

 

اینروزها هیچ نشانی از  

              آنروزها نیست!! 

 

                    م اشک دلتنگی

........................

میتونی به یاد بیاری

همه ی خاطره های زندگیتو

خاطره های بچگی

عروسک بازی

مدرسه

نقطه سر ِ خط

هِی تو

یک شعر ِ نو بگو

ایران ، ای مرز پر گهر

انشا شدی 20

20 سال گذشت

حالا

با یه نگاه معصوم

 دلت میلرزه و

همه ی خاطره هات پر میشه با یه "  د ل ب س ت گ ی ِ "

هر روز به امید دیدنش چشماتو باز میکنی

واسه خنده هاش شعر میگی

تو دلت

هزار بار براش میمیری و زنده میشی

و ......

وقتی رفت

وقتی دیگه نتونستی ببینی که برات لبخند میزنه

وقتی دلت واسه صداش تنگ شد

وقتی همه چی تموم شد

یه بغض سنگین میشینه تو گلوت

از زندگی بدت میاد

خسته میشی

تب میکنی ، هذیون میگی وزیر لب اسمشو تکرار میکنی

اینجوری

واسه همیشه از چشم بعضی آدما می افتی

همه ازت فاصله میگیرن

تنهای ِ تنها

تو بی کسی جون میدی و

تا ابد می میری

بعد

شاید بتونی فراموش کنی

همه ی خاطره های زندگیتو

 

.................

                                              ن اشک دلتنگی